با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .
پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک
هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .
از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد .
لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست .
شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود !
زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن کرد .
مرد با خودش گفت : اصلا حوصله مرا ندارد !! با یک لقمه غذا می خواهد دهانم را ببندد ،
و بی آنکه نگاه منتظر زن را ببیند رفت و خوابید .
و زن در حالی که همه شور و نشاط خود را با سفره شام جمع می کرد صبورانه به انتظار بیدار شدم مرد نشست تا بار دیگر سفره را بگسترد .
با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،
بوق سوم گوشی را برداشت :
* سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم
*** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .
* ممنونم و گوشی را قطع کردم
شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق
درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .